با يك دست چادر مشكي كمحالش را محكم چسبيده بود و با دست ديگرش3-2 تا پلاستيك ميوه و سبزي را حمل ميكرد. جلو رفتم تا كمكش كنم. خيلي سن و سالش بالا بود و ميخورد 80-70 سالي داشته باشد. گفتم: «مادرم اجازه بدين كمكتون كنم. بارتون خيلي سنگينه!» لبخند مليحي زد و گفت: «الهي خير ببيني مادر! من آرومآروم راه ميرم و اينجوري وقتت گرفته ميشه!» هر طور بود بار را گرفتم و آهستهآهسته و پابهپاي پيرزن تا دم در خانهاش بردم. جالب بود كه خانهاش 3 كوچه بالاتر از ما بود. وقتي برميگشتم اينقدر دعايم كرد كه خجالتزده شدم.يك روز كه خيلي عجله داشتم باز پيرزن را در همان شرايط ديدم. نتوانستم بيتفاوت بگذرم. جلو رفتم و بار را گرفتم. در مسير خانه پرسيدم: «مادرجان فرزنداتون كجا هستن؟ چند وقت يكبار بهتون سر ميزنن؟» احساس كردم ناراحت شد و با بغض گفت: «حاج كريم 5سال پيش عمرش رو داد به شما و منو تنها گذاشت.
يك پسر هم دارم كه از سال63 تا حالا نديدمش و هر روز منتظرش هستم!» كفري شدهبودم كه دوزاريام نيفتاده بود گفتم: «عجب دوره زمونهاي شده! چقدر اين بچهها بيوفاشدن!» گفت: «من از پسرم راضيام! خدا كنه اونم از من راضي باشه! خدا كنه قيامت بتونم سرم رو جلوي حضرت زهرا و بيبي امالبنين بالا بگيرم. خدا كنه پسر منم با پسرهاي بزرگوار اين بيبيها محشور بشه و منم شفاعت كنه!» تازه فهميدم چه شده! ديگر حرفي نزدم و بار را گذاشتم جلوي در خانه و سريع برگشتم! حالم دگرگون شده بود! هم پشيمان بودم و هم راضي! پشيمان بودم كه چرا چنين سؤالي كردم و داغ اين پيرزن تنها را تازه كردم و راضي بودم از اينكه حالا ميتوانم به بهانههايي بيشتر به اين مادر شهيد سر بزنم. ماجرا را به همسرم گفتم. قرارشد شب به پيرزن سري بزنيم. خواستم شيريني بگيرم كه همسرم گفت: «مگه نميگي اون بنده خدا سناش بالاست؟! خب شيريني ممكنه براش ضرر داشته باشه!» 2 كيلو پرتقال گرفتم با يك سبد چرخدار براي خريد! الان 3 سال هست كه هفتهاي يكبار مهمان خاله زينب هستيم!
نظر شما